۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

برون آ شهسوار من


برون آ شهسوار من تعلّل بیش از این تا کی
ز حد بگذشت مشتاقی تحمّل بیش از این تا کی

تو حال من همی دانی و می دانم که می دانی
چو خود را دور می کردی تغافل بیش از این تا کی

بطرف گلستان یک ره در آ و قدر گل بشکن
کشیدن دردسر چندین ز بلبل بیش از این تا کی

اگر میل غزا داری بیا و قتل محیی کن
بکار اینچنین نیکو تأمّل بیش از این تا کی



این سر



این که سر بر تن بود بر دار بودی کاشکی
وین بدن خاشاک راه یار بودی کاشکی

تا صبا خاکم نبردی از سر کوی حبیب 
خاک من خشتی از آن دیوار بودی کاشکی

چون تو گاهی می کنی پرسش مریض خویش را
دائمأ چون دل تنم بیمار بودی کاشکی

بس که بیداد تو افزون می شود گویند خلق
جور امثال تو هم چون یار بودی کاشکی

با وجود جور بسیار تو گویم هر زمان
این که باشد اندکی بسیار بودی کاشکی

چون تو نتوانی که همچون گل جدا گردی ز خار
محیی دل افگار تو آن خار بودی کاشکی



رندان بازاری


بی وفا یارا چنین تا کی جفا کاری کنی
نیست وقت آنکه به یک خنده وفاداری کنی؟

این چه قسمت باشد ای بی رحم انصافی بده
بر من مسکین ستم با دیگران یاری کنی

با وجود مردم دیگر نمی دانم چرا
میل دائم جانب رندان بازاری کنی

وقت آن آمد که دستی بر دل زارم نهی
خون شد از دست تو دل تا چند خونخواری کنی

خانه دل گر فرو ریزد ز یاد روی توست
سهل باشد هر عمارت کش تو سرداری کنی

شیون و زاری مکن محیی دگر کان سنگدل
جور افزون می کند هر چند تو زاری کنی 





یادگار من


گر دل غم پرور ما غمگساری داشتی
با بلا خوش بودی و در غم قرار داشتی

نام مجنون در جهان هرگز نبوده این چنین
گرچنان بودی که چون من یادگاری داشتی

هردو عالم را ز یک پرتو سراسر سوختی
آفتاب از آتش من گر شراری داشتی

گل چرا غرق عرق گشتی ز خجلت پیش تو
گر نه آن بودی که از رشک تو خاری داشتی

نسبتی میداشت با من شمع در سوز و گداز
گر دل بریان و چشم اشکباری داشتی

یار محیی گر گشودی رخ  میان مردمان
ترک یار خویش کردی هر که یاری داشتی




بیگانه از خویش

بگو با این دل زارم کشد جور و جفا تا کی
کجائی لذت شادی ،غم و درد و بلا تا کی

شدم بیگانه از خویش و نگشت او آشنا با من
کند بیگانگی چندین به من آن آشنا تا کی

مکن قصد چو من در ره فتاده از برای تو
ز حد بگذشت مشتاقی نیائی سوی ما تا کی

دلم طاقت نمی آرد تو هم انصاف پیش آور
زتو جور و جفا چندین ز من مهر و وفا تا کی

برو ای جان از آن گلزار بوئی سوی من آور
کشیدن منّت بسیار از باد صبا تا کی

گشایندم قبا تا من بیاسایم زعمر خود
گره در دل مرا باشد از آن بند قبا تا کی

گر او را کشتنی باشد بکش ور نه کن آزادش
بود در دست تو محیی اسیر و مبتلا تا کی



۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

رسوای شهر


من کیم رسوای شهروعاشق دیوانه ای
آشنا با هر غمی وز خویشتن بیگانه ای

هم شوم شاد از غمش کو در دلم منزل گرفت
هم شوم غمگین که او جا کرد در ویرانه ای

ترک شهرآشوب من در کشوری منزل نکرد
تا نکرد اوّلش غمش صد رخنه در هر خانه ای

گه گیاه درد روید از دلم گه خار غم
من به حیرت کاین همه گل چون دمد از دانه ای

میخورم خون دل و خود را به مستی می دهم
تا کنم گستاخ پیشش ناله مستانه ای

گفته ای محیی که باشد تا دم از عشقم زند
در طلب فرزانه و در عاشقی فرزانه ای














۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

یارکو اغیار کو


افسر شاهی نخواهم خاک پای یارکو
بال گو بشکن هما ، آن سایه دیوار کو

سرو را گیرم که دارد با قد او نسبتی
آن گل رخساره وآن شیوه رفتار کو

ورهمان گیرم که گل بار آرد وجنبد ز باد
آن تبسّم گرد آن شیرین لب و گفتارکو

دیده آهو اگر چه دلفریب آمد ولی
آن کرشمه کردن و آن غمزه خونخوار کو

وصل او دشوار و بی او زندگی دشوارتر
مردن بی زخم هم ننگست و پای دار کو

ای خوش آن عاشق که عشق خویش بشناسد ز یار
وصل و هجر آنجا نگنجد یار کو اغیار کو

جان فدایت ای که آوردی خبر زان تندخو
باز پرسید از رقیبان محیی دل افگار کو








۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

جمال حق




ندارم گرچه آن دیده که بینم درجمال تو
نیم نومید چون عمرم گذشت اندرخیال تو

تو جنّت را به نیکان ده ،منِ بد را به دوزخ بَر
که بس باشد مرا آنجا ،تمنّای وصال تو

من دیوانه در دوزخ به زنجیر تو خوش باشم
اگر یکبار پرسی تو ،که مجنون چیست حال تو

چو بوی عشق تو آید ز مغز استخوان من
نسوزاند مرا آتش ،ز عشق آن جمال تو

تو شربت های جنّت را ،به ما تا کی دهی رضوان
نشد کم تشنگی ما را از این آب زلال تو 

میارا روی ،حورعین، که سرمستان آن حضرت
جمال حق همی بینند ز زلف و خط و خال تو

مگر پرده براندازی ز پیش چشم مشتاقان
وگرنه کی توان دیدن ،جمال با کمال تو

به مالک* گویم ای مالک ،چنان الله خواهم گفت
که از الله من سوزد جهنم با سگال تو

جگرهای کباب ما نگردد تا ابد سیراب
مگرساقی شود ما را ، خدای ذوالجلال تو

بدوزخ گر زمن پرسی ،که چونی محیی در آتش
شوم من تا ابد مست و کنم رقص از سئوال تو






*مالک=فرشته موکّل دوزخ










۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

خلوت تنها

گرتو طلبی داری ، بیداری شبها کو
با ذکر خدا بودن در خلوت تنها کو

آن دوست ، زِ هر ذرّه، خود را به شما بنمود
در مشرق و در مغرب، یک دیده بینا کو

هرچیز کزو جُستی ، بهر تو مهیا کرد
تو هیچ نمی گوئی کان خالق اشیاء کو

بسیار گنه کردی از حق تو نترسیدی
از ترس عذاب حق ، نالیدن شبها کو

چون گوئی تو یا الله ، گوئیم به تو لبّیک
این بنده نوازیها ، جز حضرت ما را کو

برخود نکنی رحم و من بر تو کنم رحمت
دستگیر گنه کاران غیر از کرم ما کو

بیننده و شنونده ،جز من کس دیگر نِه
بی سمع و بصر چون من ،بیننده شِنوا کو

من اوّل و من آخر ،من ظاهر و من باطن
جمله منم و جز من، یکذرّه تو بنما کو

از غایت پیدائی پنهان بُوَم این دانم
پیدای چنان پنهان ، می گو که تو آیه کو

ذات و صفت اسمم چون خلق به ظاهر کرد
هرآن تو بدان بنگر ،کان مُظهِر اشیا کو

ای دوست ، محیی الدّین ، می گفت که ای عاشق
گر تو طلبی داری ، بیداری شبها کو





۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

جور روزگار






من که هستم زنده دور از دلربای خویشتن
گر برفتم می کشد بازم به جای خویشتن

نه مرا در خانه کس راه و نه در مسکنی
می توانم بود یکدم در سرای خویشتن

ای که می نالی ز عشق یار و جور روزگار
سوی من می بین و کن شکر خدای خویشتن

گر ز عشق افزون نبودی در دل پایای من
فکر می کردم به جان گرد هوای خویشتن

تا نهادم بر سر کویت قدم بی اختیار
توتیای دیده سازم خاکپای خویشتن

بس که زاری می کنم بیهوش گردم هر زمان
باز می آیم به هوش از ناله های خویشتن

غیر محیی کو خود از بهر تو خواهد در جهان
هر که می خواهد تو را خواهد برای خویشتن