۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

برون آ شهسوار من


برون آ شهسوار من تعلّل بیش از این تا کی
ز حد بگذشت مشتاقی تحمّل بیش از این تا کی

تو حال من همی دانی و می دانم که می دانی
چو خود را دور می کردی تغافل بیش از این تا کی

بطرف گلستان یک ره در آ و قدر گل بشکن
کشیدن دردسر چندین ز بلبل بیش از این تا کی

اگر میل غزا داری بیا و قتل محیی کن
بکار اینچنین نیکو تأمّل بیش از این تا کی



این سر



این که سر بر تن بود بر دار بودی کاشکی
وین بدن خاشاک راه یار بودی کاشکی

تا صبا خاکم نبردی از سر کوی حبیب 
خاک من خشتی از آن دیوار بودی کاشکی

چون تو گاهی می کنی پرسش مریض خویش را
دائمأ چون دل تنم بیمار بودی کاشکی

بس که بیداد تو افزون می شود گویند خلق
جور امثال تو هم چون یار بودی کاشکی

با وجود جور بسیار تو گویم هر زمان
این که باشد اندکی بسیار بودی کاشکی

چون تو نتوانی که همچون گل جدا گردی ز خار
محیی دل افگار تو آن خار بودی کاشکی



رندان بازاری


بی وفا یارا چنین تا کی جفا کاری کنی
نیست وقت آنکه به یک خنده وفاداری کنی؟

این چه قسمت باشد ای بی رحم انصافی بده
بر من مسکین ستم با دیگران یاری کنی

با وجود مردم دیگر نمی دانم چرا
میل دائم جانب رندان بازاری کنی

وقت آن آمد که دستی بر دل زارم نهی
خون شد از دست تو دل تا چند خونخواری کنی

خانه دل گر فرو ریزد ز یاد روی توست
سهل باشد هر عمارت کش تو سرداری کنی

شیون و زاری مکن محیی دگر کان سنگدل
جور افزون می کند هر چند تو زاری کنی 





یادگار من


گر دل غم پرور ما غمگساری داشتی
با بلا خوش بودی و در غم قرار داشتی

نام مجنون در جهان هرگز نبوده این چنین
گرچنان بودی که چون من یادگاری داشتی

هردو عالم را ز یک پرتو سراسر سوختی
آفتاب از آتش من گر شراری داشتی

گل چرا غرق عرق گشتی ز خجلت پیش تو
گر نه آن بودی که از رشک تو خاری داشتی

نسبتی میداشت با من شمع در سوز و گداز
گر دل بریان و چشم اشکباری داشتی

یار محیی گر گشودی رخ  میان مردمان
ترک یار خویش کردی هر که یاری داشتی




بیگانه از خویش

بگو با این دل زارم کشد جور و جفا تا کی
کجائی لذت شادی ،غم و درد و بلا تا کی

شدم بیگانه از خویش و نگشت او آشنا با من
کند بیگانگی چندین به من آن آشنا تا کی

مکن قصد چو من در ره فتاده از برای تو
ز حد بگذشت مشتاقی نیائی سوی ما تا کی

دلم طاقت نمی آرد تو هم انصاف پیش آور
زتو جور و جفا چندین ز من مهر و وفا تا کی

برو ای جان از آن گلزار بوئی سوی من آور
کشیدن منّت بسیار از باد صبا تا کی

گشایندم قبا تا من بیاسایم زعمر خود
گره در دل مرا باشد از آن بند قبا تا کی

گر او را کشتنی باشد بکش ور نه کن آزادش
بود در دست تو محیی اسیر و مبتلا تا کی



۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

رسوای شهر


من کیم رسوای شهروعاشق دیوانه ای
آشنا با هر غمی وز خویشتن بیگانه ای

هم شوم شاد از غمش کو در دلم منزل گرفت
هم شوم غمگین که او جا کرد در ویرانه ای

ترک شهرآشوب من در کشوری منزل نکرد
تا نکرد اوّلش غمش صد رخنه در هر خانه ای

گه گیاه درد روید از دلم گه خار غم
من به حیرت کاین همه گل چون دمد از دانه ای

میخورم خون دل و خود را به مستی می دهم
تا کنم گستاخ پیشش ناله مستانه ای

گفته ای محیی که باشد تا دم از عشقم زند
در طلب فرزانه و در عاشقی فرزانه ای














۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

یارکو اغیار کو


افسر شاهی نخواهم خاک پای یارکو
بال گو بشکن هما ، آن سایه دیوار کو

سرو را گیرم که دارد با قد او نسبتی
آن گل رخساره وآن شیوه رفتار کو

ورهمان گیرم که گل بار آرد وجنبد ز باد
آن تبسّم گرد آن شیرین لب و گفتارکو

دیده آهو اگر چه دلفریب آمد ولی
آن کرشمه کردن و آن غمزه خونخوار کو

وصل او دشوار و بی او زندگی دشوارتر
مردن بی زخم هم ننگست و پای دار کو

ای خوش آن عاشق که عشق خویش بشناسد ز یار
وصل و هجر آنجا نگنجد یار کو اغیار کو

جان فدایت ای که آوردی خبر زان تندخو
باز پرسید از رقیبان محیی دل افگار کو








۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

جمال حق




ندارم گرچه آن دیده که بینم درجمال تو
نیم نومید چون عمرم گذشت اندرخیال تو

تو جنّت را به نیکان ده ،منِ بد را به دوزخ بَر
که بس باشد مرا آنجا ،تمنّای وصال تو

من دیوانه در دوزخ به زنجیر تو خوش باشم
اگر یکبار پرسی تو ،که مجنون چیست حال تو

چو بوی عشق تو آید ز مغز استخوان من
نسوزاند مرا آتش ،ز عشق آن جمال تو

تو شربت های جنّت را ،به ما تا کی دهی رضوان
نشد کم تشنگی ما را از این آب زلال تو 

میارا روی ،حورعین، که سرمستان آن حضرت
جمال حق همی بینند ز زلف و خط و خال تو

مگر پرده براندازی ز پیش چشم مشتاقان
وگرنه کی توان دیدن ،جمال با کمال تو

به مالک* گویم ای مالک ،چنان الله خواهم گفت
که از الله من سوزد جهنم با سگال تو

جگرهای کباب ما نگردد تا ابد سیراب
مگرساقی شود ما را ، خدای ذوالجلال تو

بدوزخ گر زمن پرسی ،که چونی محیی در آتش
شوم من تا ابد مست و کنم رقص از سئوال تو






*مالک=فرشته موکّل دوزخ










۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

خلوت تنها

گرتو طلبی داری ، بیداری شبها کو
با ذکر خدا بودن در خلوت تنها کو

آن دوست ، زِ هر ذرّه، خود را به شما بنمود
در مشرق و در مغرب، یک دیده بینا کو

هرچیز کزو جُستی ، بهر تو مهیا کرد
تو هیچ نمی گوئی کان خالق اشیاء کو

بسیار گنه کردی از حق تو نترسیدی
از ترس عذاب حق ، نالیدن شبها کو

چون گوئی تو یا الله ، گوئیم به تو لبّیک
این بنده نوازیها ، جز حضرت ما را کو

برخود نکنی رحم و من بر تو کنم رحمت
دستگیر گنه کاران غیر از کرم ما کو

بیننده و شنونده ،جز من کس دیگر نِه
بی سمع و بصر چون من ،بیننده شِنوا کو

من اوّل و من آخر ،من ظاهر و من باطن
جمله منم و جز من، یکذرّه تو بنما کو

از غایت پیدائی پنهان بُوَم این دانم
پیدای چنان پنهان ، می گو که تو آیه کو

ذات و صفت اسمم چون خلق به ظاهر کرد
هرآن تو بدان بنگر ،کان مُظهِر اشیا کو

ای دوست ، محیی الدّین ، می گفت که ای عاشق
گر تو طلبی داری ، بیداری شبها کو





۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

جور روزگار






من که هستم زنده دور از دلربای خویشتن
گر برفتم می کشد بازم به جای خویشتن

نه مرا در خانه کس راه و نه در مسکنی
می توانم بود یکدم در سرای خویشتن

ای که می نالی ز عشق یار و جور روزگار
سوی من می بین و کن شکر خدای خویشتن

گر ز عشق افزون نبودی در دل پایای من
فکر می کردم به جان گرد هوای خویشتن

تا نهادم بر سر کویت قدم بی اختیار
توتیای دیده سازم خاکپای خویشتن

بس که زاری می کنم بیهوش گردم هر زمان
باز می آیم به هوش از ناله های خویشتن

غیر محیی کو خود از بهر تو خواهد در جهان
هر که می خواهد تو را خواهد برای خویشتن













۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

قد و روی تو






مجالی کی بود با تو حدیث خویشتن گفتن
که پیش چون تو بدخوئی نمی آرم سخن گفتن

زمانی خلوتی خواهم که گویم حال خود با تو
که نتوان شرح حال خویشتن در انجمن گفتن

قد و روی ترا چون هر کسی سرو سمن گوید
توان خاروخس کویت به از سرو و سمن گفتن

به جان کندن نهانی یک سخن گویند از او با من
که از شیرین حکایت خوش بود با کوهکن گفتن

نباید گفت با بی درد هرگز وصف حسن تو
که بی حاصل بود بسیار از گل با زغن گفتن

غم تو از دل محیی نخواهد شد به آسانی
که نتواند مقید بی جهت ترک وطن گفتن













۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

آهوی صحرا






دوچشم از بهر آن خواهم که در رخسار او بینم
وگر آن دولتم نبود در و دیوار او بینم

کند جان در تنم آمد شد ویابد ضیاء چشمم
چوبالای بلند و شیو‌ه رفتار او بینم

نخواهم دیده روشن که بر غیری فتد ناگه
همان بهتر که از نور رخش دیدار او بینم

چو مجنون آهوی صحرا از آن رو دوست میدارم
که با وی حالتی از نرگس بیمار او بینم

ز رَشکِ آنکه خواندی از سگانِ کوی خود محیی
همه کس سنگ کین بر کف پی آزار او بینم















۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

بدمهری دوران


کاسه سر شد سفال و دیده گریان همان
تن به کویت خاک گشته ناله و افغان همان

دل نماند ز آتشی جان شیرینم هنوز
جامه جان چاک گشته اشک در دامان همان

آب شد در چشمه سنگ و سنگ شد در کوه آب 
خوی عاشق همچنان ، دل سختی خوبان همان

کافر از آتش پرستی رفت و آتش را نشاند
بت پرستیّ من و سوز دل بریان همان

گر ترا نسبت کنم با مهرو مه باشد خطا
چون تو افزونی ز مهرو از مه تابان همان

گل ز بستان رفت و بلبل از فغان خاموش شد
عاشق رویت همان و ناله و افغان همان

دل زجور او خراب و او ز حالش بی خبر
مملکت ویران شد و بیغوری سلطان همان

به نخواهد گشت عالم زانکه گر گریم بسی
بخت من باشد همان بد مهری دوران همان

هر زمانش شربتی دیگر مفرما ای طبیب
چونکه باشد محیی دل افگار را درمان همان



۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

ارباب عشرت

به غیر از سایه در کویت کسی محرم نمی یابم
کنون روزم سیه شد آنچنان کان هم نمی یابم

چو مجنون آهوی صحرا از آن رو دوست میدارم
که بوی مردمی از مردم عالم نمی یابم

برو این ماتم و شیون بر ارباب عشرت کن
که غیر از لذّت و شادی من از ماتم نمی یابم

مگرآن مایۀ شادی بود غمگین که بی موجب
دل شوریدۀ خود را دگر خرّم نمی یابم

مرا حدّ شکایت نیست لیکن اینقدر گویم
که از تو حالتی می دیدم و ایندم نمی یابم

ندانم عشق من گمگشته شد یا بی خودی افزون
که آن خوشبختی اوّل ز درد و غم نمی یابم

منم عاشق مرا دل ریش باید نیش نی مرهم
که ذوقی کز جراحت بینم از مرهم نمی یابم

مگردر عاشقی محیی کم از فرهاد و مجنون است
اگر زیشان نباشد بیش باری کم نمی یابم






۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

نه چندانی گنه کارم





نه چندانی گنه کارم که شرح آن توان دادن
خداوندا بروی من نیاری وقت جان دادن

خداوندا مرا بستان ز شیطان هوای نفس
چه حاصل نامرادی را به دست دشمنان دادن

دم آخر من ایمان را بتو خواهم سپرد از دل
که کارتست مرا از غارت شیطان امان دادن

خدایا دوستان را چو به فضل خود کنی مهمان
به کلب کوی خود آندم توان یک استخوان دادن

بیامرز آخرعمرم که از لطف و کرم باشد
که در آخر دمی آب لبت با تشنگان دادن

سرخاکم گواهی ده به نیکی کز نکوئی هاست
پس از مردن به نیکوئی گواهی بر بدان دادن

نمی بینم ترا ،از تو همی بینم من عاصی
خلاصی از عذاب این جهان وآن جهان دادن

از آن بر کنده ام دل را ز هر چه غیر توست ای دوست
که جان را وقت جان دادن به آسانی توان دادن

منم مفلس ترین خلق و تو وعده کرده ای یا رب
که خواهم گنج رحمت را به دست مفلسان دادن

به قعر دوزخم جا ده به چندان کز گنه بالله
من بد را دریغست جای در صدر جنان دادن

غذای محیی در دنیا بجز خون جگر نبود
که دارد ضعف دل او را کباب خونچکان دادن













۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

مکن ای خواب بیدارم





بخواب مرگ خواهم شد مکن ای بخت بیدارم
که من دور از درش امشب زعمر خویش بیزارم

خلافست اینکه می گویند باشد آرزو در دل
مرا در دل بود بد خوی و چندین آرزو دارم

نه آخر عاشقان باری زخوبان رحمتی بینند
توهم رحمی بکن با من که در عشقت گرفتارم

به روز وعده از هرجا که آوازی ز در آید
زشادی برجهم از جا که باز آمد ز در یارم

به یاد مجلس عیش تو برگ عشرتم این بس
که افتد لخت لختی خونِ دل از چشم خونبارم


 چه حالست این که هر گه وعدۀ وصلش رسد محیی
هماندم مانعی پیش آید از بخت نگونسارم













۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

سمند شهسواری






ای خوش آن روزی که در دل مهر یاری داشتم
سینه ای پرسوز چشم اشکباری داشتم

یادباد آنگه که فارغ بودم از باغ و بهار
درکنار از اشک گلگون لاله زاری داشتم

کور بادا دیدۀ بختم خوش آن روزی که من
دیده بر راه سمند شهسواری داشتم

باز رو گردانی از من چونکه آیم سوی تو
آخر ای پیمان شکن با تو قراری داشتم

شکر گر ناله برون شد از دلم یکبارگی
گر هم از خوف و خطر ،خاطر غباری داشتم

نا امیدم کردی از خود ای خوش آن روزی که من
آرزوی بوس و امّید کناری داشتم

گرکسی پرسد چه می گوئی تو محیی در جواب
گویم آنجا با کسی یک لحظه کاری داشتم









۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

دل صدپاره



بخودمشغول می گردم که از خود یار می جویم
گهی در دل گهی درسینه افگار می جویم

دمی کوهست پیشم تا نگردد هیچکس آگه
همی گویم نشانش از در و دیوار می جویم

ببین در سر چه ها دارم زهی فکر محال من
ره و رسم وفا زان کافر خونخوار می جویم

ترا از من همی جستند مردم پیش از این اکنون
همی گردم به هر جانب ترا ز اغیار می جویم

ببوی تو دل صدپارۀ من ماند در بستان
کنون هر پارۀ آن از سر هر خار می جویم

چنان شد کشتی محیی که گر یکدم شود غائب
همان ساعت نشان او ز پای دار می جویم










۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

آه مردم



آه دردآلود مردم جان جانها را بسوخت
سینۀ مجروح هر مجنون و شیدا را بسوخت

درجگرهای کباب این آه من زد آتشی
آه زین آه جگرسوزی که دلها را بسوخت

بامدرّس گفتم از سوز دل خود شمّه ای
آتشی افتاده درجانش سراپا را بسوخت

پیش یوسف گر رسی روزی بگوئی ای عزیز
آتش عشق تو سرتا پا زلیخا را بسوخت

نوبهاران اشک ریزان جانب صحرا شدم
آه گرمم سبزه های کوه و صحرا رابسوخت

محیی نادان است کان یاران به غفلت می روند
خرقه و تسبیح و مسواک و مصلّا را بسوخت

















۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

بی ماه روی تو



هرگز مباد آنکه بهشت آرزو کنم
خود را به هیچ ، بهر چه بی آبرو کنم

چندین هزار جان گرا میشود به باد 
گرمن حدیث طرّۀ او مو به موکنم

چون دست من به جام مرصّع نمی رسد
قلّاش وار "دِرَمی" از او آرزو کنم

آن سال و مه مباد که بی ماه روی تو
یک لحظه زندگانی خود آرزو کنم

خود را به دار برکشم از دست جور او
وز آه جان گداز رسن در گلو کنم

محیی اگر به کعبه کنم روی در نماز
شرمم شود که روی دگر سوی او کنم












۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

درباغ رضوان







خوش آن غوغا که من خود را به پهلوی تو میدیدم
توسوی خلق می دیدی و من سوی تو می دیدم

نمی دانم مرا می آزمائی یا شدی بدخو
که آن حالت نمی بینم که از خوی تو می دیدم

اگر در باغ رضوان خویش را بینم چنان نبود
که شب در خواب خود را برسر کوی تو می دیدم

فدایت این زبان-جانم- بیادت هست پیش از آن
که صد دشنام می دادی چو بر روی تو می دیدم

عجب نبود اگر با عاشق خود سرگران بودی
که صید بسته با هر موی گیسوی تو میدیدم

بیادم آمد ای محیی که چون بر خاک افتادی
به هر جا سایه ای افتاده از بوی تو میدیدم


 










۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

مرغ آتش خواره







زان بی وفای سنگدل جور وجفا می بایدم
از کس نمی خواهم وفا زان بی وفا می بایدم

من مرغ آتش خواره ام با دانه و دامم چه کار
آخر به جای دانه ها در گور جای می بایدم

دل های مردم باد خوش از شادی عیش و طرب
من خو به محنت کرده ام درد و بلا می بایدم

پیراهن یوسف اگر بوئی ببخشد فارغم
مژده بسوی دل از آن بند قبا می بایدم

سینه بسی تنگ است دل از غیر می سازم تهی
مهمان غم آمد مرا در جان سرا می بایدم

بیگانه ام با مردمان وز خویشتن بیگانه تر
تا چند این بیگانگی دل آشنا می بایدم

محیی بسی لذّت بود در عشق ورزیدن ولی
هجران مرا مشکل بود صبر و رضا می بایدم






۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

قلعه روحانیان




بازکشم لشکر وتا به فلک بر روم 
قلعۀ روحانیان گیرم و برتر روم

من ملک مقبلم لیک در این منزلم
صفدر و بس پردلم جانب لشکر روم

هر نفسی از علا میرسدم این صلا
وارهم وزین بلا بر در دلبر روم

پیرخرابات جان گر کشدم مو کشان
بنده کجائی بیا ، پیش شه از سر روم

قبله حاجات دل کوی خرابات ما
وقت مناجات دل محیی بر آن در روم


۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

قلندرخانۀ عشق


ما به جنّت از برای کاردیگر می رویم
نه تفرّج کردن طوبی و کوثر می رویم

مقصد ما حسن یوسف باش اندر شهر مصر
ما در مصر از برای قند وشکّر می رویم

اندر آن خلوت که در وی ره نیابد جبرئیل
بی سروپا ما به پیش دوست اکثر می رویم

میگریزند زاهدان خشک از تردامنی
ما بر خورشید خود با دامن تر می رویم

پارسا گوید بکوی ما بیا شو نام نیک
ما  در آن کوچه خدا داناست کمتر می رویم

ما ز دنیا کو قلندر خانۀ عشق خداست
سوی عقبی عاشق و مست و قلندر می رویم

شیخ ما عشق است ما پی در پی او تا ابد
بی عصا و خرقه و کجکول و لنگر می رویم

زَهرۀ ما را مبر از قهرها با نیکوئی
ما اگر نیکیم و گر بد هم بدان در می رویم

برکفن ما را تو ای غسّال بوی خوش مسا
ما به گور از بهر آن دلبر،معطّر می رویم

دولت دیدار می خواهیم در جنّات عدن
ما نه آنجا از برای زیور و زر می رویم

محیی ما را همچو کوه افسرده میبینی ولی
ما به سر چون ابر خوش بی پا و بی سر می رویم


۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

یارمستقیم







گر دل دهی به ما ده عاشق که ما امینیم
با آن که دل به ما داد ، ما روز و شب قرینیم

گرما دل تو یابیم تسکین تو بسازیم
تاوان یک دل تو صد دل بیافرینیم

نفرین خویش میگو تا گم شود وجودت
چون با تو بعد از آن ما گویای آفرینیم

شیطان هزار فرسنگ از گرد تو گریزد
سیصد نظر چو هر روز اندر دل تو بینیم

گر صدهزار شیطان اندر کمین نشیند
برتو ظفر نیابد ما همچو در کمینیم

ای بنده "توبه" آنگه ، بر تو کنیم رحمت
سوگند خور تو همچون ما نیز بر همینیم

محیی بِبُر بکلّی زین دوستان فانی
پیوند خود به ما کن ، ما یار مستقیمیم







۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

حضرت بیچون







بی تماشای جمالت روضه را هامون کنم
حور عین را از درون قصرها بیرون کنم

حور زیبا روی را خواهیم دادن سه طلاق
گرنه رو در نور روی حضرت بیچون کنم

روضه را جلوه مده رضوان که بالله العظیم
من به یک آهش بسوزانم تو را مجنون کنم

آب دارد ای بهشتی کوثر و طوبای تو 
من به یکدم کار و بار هر دو را یکسو کنم

گرنه در فردوس باشد دیدن دیدار دوست
زاویه در هاویه بگزیده دیده خون کنم

ایهاالعشّاق اگر معشوق بردارد نقاب
دیدۀ ما در خور او نیست ،آیا چون کنم

محیی با ما دار خود را بی ریاضت تا تو را
چون جنید و شبلی و بایزید و ذوالنّون کنم














۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

خانۀ عشق






کی بود آیا که بنمائی جمال با کمال
زنده گردند ماهیان مرده از آب زلال

درقیاما حشر را حاجت به نفخ صور نیست
بگذرد بر کوی خلقی مژدۀ کوی وصال

در جهنم خوش توان بودن اگر یکبار تو
در همه عمر آئی و پرسی و گوئی چیست حال

گر در این زندان تو با مائی ،نگشتم من ملول
گر در آن زندان به ما باشی کجا باشد ملال

خانۀ عشق ،دلست و آنچنان پر شد ز دوست
کانچه غیر دوست است ، در وی نمی یابد مجال

گر سر موئی شود فردوس اعلی اشک او
گنجد اندر خانۀ عشق ، بود امری محال

خون خلقی ریخت بی کین هیچ دانی کیست آن
ور تو نام او نگوئی بگذرانش در خیال

کشتگان نعره زنانند هیچ دانی کیست آن
برکشنده هیچ نه ور کشته را باشد وبال

از سر دنیا برای ئوست بگذشتن چه سود
سهل باشد در گذشتن از شریک پیر زال

سایۀ طوبی و حوض کوثر و باغ بهشت
خوش مقامی باشد اما با جمال ذوالجلال

کی شود بی جذب مغناطیس وصلش متصل
ذره ذره خاک آدم بعد چندین ماه و سال

عشق و مستی و جنون در طالع ما دیده اند
چون ز مادر زاده گشتیم و پدر بگشاد فال

اوّل و آخر توئی و ظاهر و باطن توئی
کیست دیگر غیر تو و چیست چندین قیل و قال

تو زما و ما ز بوی تو چنین گشتیم مست
ورنه مستی چنین ، بی می ندارد احتمال

بوی یار آمد به ما آری بیاید بوی دوست
در مشام آن که دارد او به آن یار اتصال

بعد چندین قرن گویند رحمت الله علیه
چون بخوانند خلق شعر محیی صاحب کمال








۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه

پهلوی دل




تیر او پیوسته میخواهم که آید سوی دل
لیک مینرسم شود پیوسته در پهلوی دل

دل ز من گم گشت اکنون روزگاری شد که غم 
گرد کویش دربدر گردد به جست و جوی دل

گل رخانرا باید از غنچه وفا آموختن
کو به بلبل تا دم آخر نماید روی دل

گر سگ کویش کند دیوانگی نبود عجب
چون دل من همدمش بود و گرفته خوی دل

آتش از غیرت زنم خلوت سرای سینه را
گربود آنجا به جز درد تو  هم زانوی دل

ای پری رویان دل محیی بدست آرید باز
ورنه تا محشر نخواهد کرد ،گفت و گوی دل





۱۳۹۱ تیر ۲۱, چهارشنبه

دل زنگار خورده





نامه ای دارم از شب سیه تاریک رنگ
با وجود از تو نیم نومید یارب هیچ رنگ

از سیه روئی محشر یادم آمد نیمه شب
روی زرد خویش را کردم به اشک سرخ رنگ

یک نظر سوی مس قلب پلیدی کار من
تا نماند در دل زنگار خورده هیچ رنگ

یا رب این بار امانت بس گران است چون کنم
مرکبم از حد فزون بیطاقت و زار است و لنگ

ای مسلمانان بدین کردار گر آیم پدید
بت پرستان از مسلمانان همی دارند ننگ

گرخدا گوید چه آوردی برای ما ز خاک
روی گردآلود خود بنمایم اندر گور تنگ


صلح کن یارب به من آندم که در خاکم کنند
با گدای عاجزی سلطان کجا کرده است جنگ

رحمتت باغیست پر نعمت منم طوّاف او
از چنان باغی تهی بیرون نخواهم برد چنگ

کوری آنها که نومیدم کنند از رحمتت
بر من بیچاره رحمت کن خدایا بی درنگ

ای خدا از لطف خود کن تو سپرداری مرا
زانکه نیکان مر  بدان را میزنند تیر خدنگ

محیی چون در مو سفیدی دید گفت آه و دریغ
نامه ای دارم سیه تر از شب تاریک رنگ