۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

قد و روی تو






مجالی کی بود با تو حدیث خویشتن گفتن
که پیش چون تو بدخوئی نمی آرم سخن گفتن

زمانی خلوتی خواهم که گویم حال خود با تو
که نتوان شرح حال خویشتن در انجمن گفتن

قد و روی ترا چون هر کسی سرو سمن گوید
توان خاروخس کویت به از سرو و سمن گفتن

به جان کندن نهانی یک سخن گویند از او با من
که از شیرین حکایت خوش بود با کوهکن گفتن

نباید گفت با بی درد هرگز وصف حسن تو
که بی حاصل بود بسیار از گل با زغن گفتن

غم تو از دل محیی نخواهد شد به آسانی
که نتواند مقید بی جهت ترک وطن گفتن













۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

آهوی صحرا






دوچشم از بهر آن خواهم که در رخسار او بینم
وگر آن دولتم نبود در و دیوار او بینم

کند جان در تنم آمد شد ویابد ضیاء چشمم
چوبالای بلند و شیو‌ه رفتار او بینم

نخواهم دیده روشن که بر غیری فتد ناگه
همان بهتر که از نور رخش دیدار او بینم

چو مجنون آهوی صحرا از آن رو دوست میدارم
که با وی حالتی از نرگس بیمار او بینم

ز رَشکِ آنکه خواندی از سگانِ کوی خود محیی
همه کس سنگ کین بر کف پی آزار او بینم















۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

بدمهری دوران


کاسه سر شد سفال و دیده گریان همان
تن به کویت خاک گشته ناله و افغان همان

دل نماند ز آتشی جان شیرینم هنوز
جامه جان چاک گشته اشک در دامان همان

آب شد در چشمه سنگ و سنگ شد در کوه آب 
خوی عاشق همچنان ، دل سختی خوبان همان

کافر از آتش پرستی رفت و آتش را نشاند
بت پرستیّ من و سوز دل بریان همان

گر ترا نسبت کنم با مهرو مه باشد خطا
چون تو افزونی ز مهرو از مه تابان همان

گل ز بستان رفت و بلبل از فغان خاموش شد
عاشق رویت همان و ناله و افغان همان

دل زجور او خراب و او ز حالش بی خبر
مملکت ویران شد و بیغوری سلطان همان

به نخواهد گشت عالم زانکه گر گریم بسی
بخت من باشد همان بد مهری دوران همان

هر زمانش شربتی دیگر مفرما ای طبیب
چونکه باشد محیی دل افگار را درمان همان



۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

ارباب عشرت

به غیر از سایه در کویت کسی محرم نمی یابم
کنون روزم سیه شد آنچنان کان هم نمی یابم

چو مجنون آهوی صحرا از آن رو دوست میدارم
که بوی مردمی از مردم عالم نمی یابم

برو این ماتم و شیون بر ارباب عشرت کن
که غیر از لذّت و شادی من از ماتم نمی یابم

مگرآن مایۀ شادی بود غمگین که بی موجب
دل شوریدۀ خود را دگر خرّم نمی یابم

مرا حدّ شکایت نیست لیکن اینقدر گویم
که از تو حالتی می دیدم و ایندم نمی یابم

ندانم عشق من گمگشته شد یا بی خودی افزون
که آن خوشبختی اوّل ز درد و غم نمی یابم

منم عاشق مرا دل ریش باید نیش نی مرهم
که ذوقی کز جراحت بینم از مرهم نمی یابم

مگردر عاشقی محیی کم از فرهاد و مجنون است
اگر زیشان نباشد بیش باری کم نمی یابم






۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

نه چندانی گنه کارم





نه چندانی گنه کارم که شرح آن توان دادن
خداوندا بروی من نیاری وقت جان دادن

خداوندا مرا بستان ز شیطان هوای نفس
چه حاصل نامرادی را به دست دشمنان دادن

دم آخر من ایمان را بتو خواهم سپرد از دل
که کارتست مرا از غارت شیطان امان دادن

خدایا دوستان را چو به فضل خود کنی مهمان
به کلب کوی خود آندم توان یک استخوان دادن

بیامرز آخرعمرم که از لطف و کرم باشد
که در آخر دمی آب لبت با تشنگان دادن

سرخاکم گواهی ده به نیکی کز نکوئی هاست
پس از مردن به نیکوئی گواهی بر بدان دادن

نمی بینم ترا ،از تو همی بینم من عاصی
خلاصی از عذاب این جهان وآن جهان دادن

از آن بر کنده ام دل را ز هر چه غیر توست ای دوست
که جان را وقت جان دادن به آسانی توان دادن

منم مفلس ترین خلق و تو وعده کرده ای یا رب
که خواهم گنج رحمت را به دست مفلسان دادن

به قعر دوزخم جا ده به چندان کز گنه بالله
من بد را دریغست جای در صدر جنان دادن

غذای محیی در دنیا بجز خون جگر نبود
که دارد ضعف دل او را کباب خونچکان دادن













۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

مکن ای خواب بیدارم





بخواب مرگ خواهم شد مکن ای بخت بیدارم
که من دور از درش امشب زعمر خویش بیزارم

خلافست اینکه می گویند باشد آرزو در دل
مرا در دل بود بد خوی و چندین آرزو دارم

نه آخر عاشقان باری زخوبان رحمتی بینند
توهم رحمی بکن با من که در عشقت گرفتارم

به روز وعده از هرجا که آوازی ز در آید
زشادی برجهم از جا که باز آمد ز در یارم

به یاد مجلس عیش تو برگ عشرتم این بس
که افتد لخت لختی خونِ دل از چشم خونبارم


 چه حالست این که هر گه وعدۀ وصلش رسد محیی
هماندم مانعی پیش آید از بخت نگونسارم













۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

سمند شهسواری






ای خوش آن روزی که در دل مهر یاری داشتم
سینه ای پرسوز چشم اشکباری داشتم

یادباد آنگه که فارغ بودم از باغ و بهار
درکنار از اشک گلگون لاله زاری داشتم

کور بادا دیدۀ بختم خوش آن روزی که من
دیده بر راه سمند شهسواری داشتم

باز رو گردانی از من چونکه آیم سوی تو
آخر ای پیمان شکن با تو قراری داشتم

شکر گر ناله برون شد از دلم یکبارگی
گر هم از خوف و خطر ،خاطر غباری داشتم

نا امیدم کردی از خود ای خوش آن روزی که من
آرزوی بوس و امّید کناری داشتم

گرکسی پرسد چه می گوئی تو محیی در جواب
گویم آنجا با کسی یک لحظه کاری داشتم









۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

دل صدپاره



بخودمشغول می گردم که از خود یار می جویم
گهی در دل گهی درسینه افگار می جویم

دمی کوهست پیشم تا نگردد هیچکس آگه
همی گویم نشانش از در و دیوار می جویم

ببین در سر چه ها دارم زهی فکر محال من
ره و رسم وفا زان کافر خونخوار می جویم

ترا از من همی جستند مردم پیش از این اکنون
همی گردم به هر جانب ترا ز اغیار می جویم

ببوی تو دل صدپارۀ من ماند در بستان
کنون هر پارۀ آن از سر هر خار می جویم

چنان شد کشتی محیی که گر یکدم شود غائب
همان ساعت نشان او ز پای دار می جویم










۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

آه مردم



آه دردآلود مردم جان جانها را بسوخت
سینۀ مجروح هر مجنون و شیدا را بسوخت

درجگرهای کباب این آه من زد آتشی
آه زین آه جگرسوزی که دلها را بسوخت

بامدرّس گفتم از سوز دل خود شمّه ای
آتشی افتاده درجانش سراپا را بسوخت

پیش یوسف گر رسی روزی بگوئی ای عزیز
آتش عشق تو سرتا پا زلیخا را بسوخت

نوبهاران اشک ریزان جانب صحرا شدم
آه گرمم سبزه های کوه و صحرا رابسوخت

محیی نادان است کان یاران به غفلت می روند
خرقه و تسبیح و مسواک و مصلّا را بسوخت

















۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

بی ماه روی تو



هرگز مباد آنکه بهشت آرزو کنم
خود را به هیچ ، بهر چه بی آبرو کنم

چندین هزار جان گرا میشود به باد 
گرمن حدیث طرّۀ او مو به موکنم

چون دست من به جام مرصّع نمی رسد
قلّاش وار "دِرَمی" از او آرزو کنم

آن سال و مه مباد که بی ماه روی تو
یک لحظه زندگانی خود آرزو کنم

خود را به دار برکشم از دست جور او
وز آه جان گداز رسن در گلو کنم

محیی اگر به کعبه کنم روی در نماز
شرمم شود که روی دگر سوی او کنم












۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

درباغ رضوان







خوش آن غوغا که من خود را به پهلوی تو میدیدم
توسوی خلق می دیدی و من سوی تو می دیدم

نمی دانم مرا می آزمائی یا شدی بدخو
که آن حالت نمی بینم که از خوی تو می دیدم

اگر در باغ رضوان خویش را بینم چنان نبود
که شب در خواب خود را برسر کوی تو می دیدم

فدایت این زبان-جانم- بیادت هست پیش از آن
که صد دشنام می دادی چو بر روی تو می دیدم

عجب نبود اگر با عاشق خود سرگران بودی
که صید بسته با هر موی گیسوی تو میدیدم

بیادم آمد ای محیی که چون بر خاک افتادی
به هر جا سایه ای افتاده از بوی تو میدیدم


 










۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

مرغ آتش خواره







زان بی وفای سنگدل جور وجفا می بایدم
از کس نمی خواهم وفا زان بی وفا می بایدم

من مرغ آتش خواره ام با دانه و دامم چه کار
آخر به جای دانه ها در گور جای می بایدم

دل های مردم باد خوش از شادی عیش و طرب
من خو به محنت کرده ام درد و بلا می بایدم

پیراهن یوسف اگر بوئی ببخشد فارغم
مژده بسوی دل از آن بند قبا می بایدم

سینه بسی تنگ است دل از غیر می سازم تهی
مهمان غم آمد مرا در جان سرا می بایدم

بیگانه ام با مردمان وز خویشتن بیگانه تر
تا چند این بیگانگی دل آشنا می بایدم

محیی بسی لذّت بود در عشق ورزیدن ولی
هجران مرا مشکل بود صبر و رضا می بایدم






۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

قلعه روحانیان




بازکشم لشکر وتا به فلک بر روم 
قلعۀ روحانیان گیرم و برتر روم

من ملک مقبلم لیک در این منزلم
صفدر و بس پردلم جانب لشکر روم

هر نفسی از علا میرسدم این صلا
وارهم وزین بلا بر در دلبر روم

پیرخرابات جان گر کشدم مو کشان
بنده کجائی بیا ، پیش شه از سر روم

قبله حاجات دل کوی خرابات ما
وقت مناجات دل محیی بر آن در روم


۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

قلندرخانۀ عشق


ما به جنّت از برای کاردیگر می رویم
نه تفرّج کردن طوبی و کوثر می رویم

مقصد ما حسن یوسف باش اندر شهر مصر
ما در مصر از برای قند وشکّر می رویم

اندر آن خلوت که در وی ره نیابد جبرئیل
بی سروپا ما به پیش دوست اکثر می رویم

میگریزند زاهدان خشک از تردامنی
ما بر خورشید خود با دامن تر می رویم

پارسا گوید بکوی ما بیا شو نام نیک
ما  در آن کوچه خدا داناست کمتر می رویم

ما ز دنیا کو قلندر خانۀ عشق خداست
سوی عقبی عاشق و مست و قلندر می رویم

شیخ ما عشق است ما پی در پی او تا ابد
بی عصا و خرقه و کجکول و لنگر می رویم

زَهرۀ ما را مبر از قهرها با نیکوئی
ما اگر نیکیم و گر بد هم بدان در می رویم

برکفن ما را تو ای غسّال بوی خوش مسا
ما به گور از بهر آن دلبر،معطّر می رویم

دولت دیدار می خواهیم در جنّات عدن
ما نه آنجا از برای زیور و زر می رویم

محیی ما را همچو کوه افسرده میبینی ولی
ما به سر چون ابر خوش بی پا و بی سر می رویم


۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

یارمستقیم







گر دل دهی به ما ده عاشق که ما امینیم
با آن که دل به ما داد ، ما روز و شب قرینیم

گرما دل تو یابیم تسکین تو بسازیم
تاوان یک دل تو صد دل بیافرینیم

نفرین خویش میگو تا گم شود وجودت
چون با تو بعد از آن ما گویای آفرینیم

شیطان هزار فرسنگ از گرد تو گریزد
سیصد نظر چو هر روز اندر دل تو بینیم

گر صدهزار شیطان اندر کمین نشیند
برتو ظفر نیابد ما همچو در کمینیم

ای بنده "توبه" آنگه ، بر تو کنیم رحمت
سوگند خور تو همچون ما نیز بر همینیم

محیی بِبُر بکلّی زین دوستان فانی
پیوند خود به ما کن ، ما یار مستقیمیم







۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

حضرت بیچون







بی تماشای جمالت روضه را هامون کنم
حور عین را از درون قصرها بیرون کنم

حور زیبا روی را خواهیم دادن سه طلاق
گرنه رو در نور روی حضرت بیچون کنم

روضه را جلوه مده رضوان که بالله العظیم
من به یک آهش بسوزانم تو را مجنون کنم

آب دارد ای بهشتی کوثر و طوبای تو 
من به یکدم کار و بار هر دو را یکسو کنم

گرنه در فردوس باشد دیدن دیدار دوست
زاویه در هاویه بگزیده دیده خون کنم

ایهاالعشّاق اگر معشوق بردارد نقاب
دیدۀ ما در خور او نیست ،آیا چون کنم

محیی با ما دار خود را بی ریاضت تا تو را
چون جنید و شبلی و بایزید و ذوالنّون کنم














۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

خانۀ عشق






کی بود آیا که بنمائی جمال با کمال
زنده گردند ماهیان مرده از آب زلال

درقیاما حشر را حاجت به نفخ صور نیست
بگذرد بر کوی خلقی مژدۀ کوی وصال

در جهنم خوش توان بودن اگر یکبار تو
در همه عمر آئی و پرسی و گوئی چیست حال

گر در این زندان تو با مائی ،نگشتم من ملول
گر در آن زندان به ما باشی کجا باشد ملال

خانۀ عشق ،دلست و آنچنان پر شد ز دوست
کانچه غیر دوست است ، در وی نمی یابد مجال

گر سر موئی شود فردوس اعلی اشک او
گنجد اندر خانۀ عشق ، بود امری محال

خون خلقی ریخت بی کین هیچ دانی کیست آن
ور تو نام او نگوئی بگذرانش در خیال

کشتگان نعره زنانند هیچ دانی کیست آن
برکشنده هیچ نه ور کشته را باشد وبال

از سر دنیا برای ئوست بگذشتن چه سود
سهل باشد در گذشتن از شریک پیر زال

سایۀ طوبی و حوض کوثر و باغ بهشت
خوش مقامی باشد اما با جمال ذوالجلال

کی شود بی جذب مغناطیس وصلش متصل
ذره ذره خاک آدم بعد چندین ماه و سال

عشق و مستی و جنون در طالع ما دیده اند
چون ز مادر زاده گشتیم و پدر بگشاد فال

اوّل و آخر توئی و ظاهر و باطن توئی
کیست دیگر غیر تو و چیست چندین قیل و قال

تو زما و ما ز بوی تو چنین گشتیم مست
ورنه مستی چنین ، بی می ندارد احتمال

بوی یار آمد به ما آری بیاید بوی دوست
در مشام آن که دارد او به آن یار اتصال

بعد چندین قرن گویند رحمت الله علیه
چون بخوانند خلق شعر محیی صاحب کمال








۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه

پهلوی دل




تیر او پیوسته میخواهم که آید سوی دل
لیک مینرسم شود پیوسته در پهلوی دل

دل ز من گم گشت اکنون روزگاری شد که غم 
گرد کویش دربدر گردد به جست و جوی دل

گل رخانرا باید از غنچه وفا آموختن
کو به بلبل تا دم آخر نماید روی دل

گر سگ کویش کند دیوانگی نبود عجب
چون دل من همدمش بود و گرفته خوی دل

آتش از غیرت زنم خلوت سرای سینه را
گربود آنجا به جز درد تو  هم زانوی دل

ای پری رویان دل محیی بدست آرید باز
ورنه تا محشر نخواهد کرد ،گفت و گوی دل





۱۳۹۱ تیر ۲۱, چهارشنبه

دل زنگار خورده





نامه ای دارم از شب سیه تاریک رنگ
با وجود از تو نیم نومید یارب هیچ رنگ

از سیه روئی محشر یادم آمد نیمه شب
روی زرد خویش را کردم به اشک سرخ رنگ

یک نظر سوی مس قلب پلیدی کار من
تا نماند در دل زنگار خورده هیچ رنگ

یا رب این بار امانت بس گران است چون کنم
مرکبم از حد فزون بیطاقت و زار است و لنگ

ای مسلمانان بدین کردار گر آیم پدید
بت پرستان از مسلمانان همی دارند ننگ

گرخدا گوید چه آوردی برای ما ز خاک
روی گردآلود خود بنمایم اندر گور تنگ


صلح کن یارب به من آندم که در خاکم کنند
با گدای عاجزی سلطان کجا کرده است جنگ

رحمتت باغیست پر نعمت منم طوّاف او
از چنان باغی تهی بیرون نخواهم برد چنگ

کوری آنها که نومیدم کنند از رحمتت
بر من بیچاره رحمت کن خدایا بی درنگ

ای خدا از لطف خود کن تو سپرداری مرا
زانکه نیکان مر  بدان را میزنند تیر خدنگ

محیی چون در مو سفیدی دید گفت آه و دریغ
نامه ای دارم سیه تر از شب تاریک رنگ












۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

حسن یوسف



مونسم یار است اندر تنگنای گور تنگ
عاشقان ، در دوجهان ما را بس است این نام و ننگ

آتش دوزخ بسوزد از حرارتهای عشق
عاشق سوزان کند در دوزخ ار یک دم درنگ

آن چه نوری بود آیا کو به کوه طور تافت
رفت از او موسی ز هوش و پاره پاره گشت سنگ

هیچ دانستی که با یونس در این دریا چه کرد
کاو رفیق و مونس او بود در بطن نهنگ

حسن یوسف از کجا بوده است کو دل می ربود
از مسلمانان شهر مصر و کفار فرنگ

هست باغ او درخت میوه در وی صدهزار
یک طرف آن میوه ها را چیده اندر تنگ تنگ

گرجمال حق تعالی آرزو دارد کسی
گو برو آئینۀ دل را بزن صیقل ز زنگ

مشتری از لطف تو بسیارو از قهر تو کم
زانکه هر مردی نیاید پیش صف در روز جنگ

چیز دیگر هست با هر روز اندر کائنات
آن به دست کیست بنگر اندر آنکس زن تو چنگ

من زبان قال دارم او زبان حال را
از دل مجروح نی بشنو تو نی از نای و چنگ

خورده ام می چشم مخمورم ببین و سر در آر
کو خمار باده دارد نیست او مخمور بنگ

ریخت ساقی جام باده در دهان جان محیی
کم نشد مستیّ آن می از دل او هیچ رنگ






در این غزل جناب عبدالقادر گیلانی به روشنی از فضائل حضرت اسدالله غالب علی بن ابطالب ع ، جدّ بزگوارشان سخن میگویند تا ما امروز با خواندان این بار دیگر بدانیم که ایشان جز راه اجداد مطهّر خویش نرفته اند.





۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

سرمه چشم فلک









ای غبار خاک کویت سرمۀ چشم فلک
ای به تو محتاج خلق هر دو عالم یک به یک

یا رسول الله توئی کان ملاحت پرکمال
کزتو باید برد خوبان دو عالم را نمک

هرکه او امروز مالد روی بر خاک درت
آن مبارک روی فردا کی درآید در فلک

شام سبحان الذی اسری بعبده شد سوار
بر بُراق راهوار برق همچون تیز تک

در مقام قاب قوسینت خدا کرده سلام
تو رسانیدی سلام حق به امّت یک به یک

از خدایت رحمت و از تو شفاعت روز حشر
در نجات عاصیان امّت تو نیست شک

تا ملک بشنوده است صلوات تو از امّتت
عذر خواه از گناه امّت تو شد ملک

گر نبودی روی تو میبود در کتم عدم
هم ولیّ و هم نبیّ وهم سماوات و سمک

مرغ جانها را بود پر از صلوة لطف تو
بی پر تو اینچنین نتوان پریدن بر فلک

نامهای عاصیان امّت خود را ببین
پس بفرما تا گناهانرا کنند از نامه حک

محیی صلوات آن شفیع و آن نبی بسیار گو
زانکه داری تو بدی بسیار و نیکوئی کمک















۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

ازدست عشق



از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق
سرگشته و بیچاره ام از دست عشق از دست عشق

ای کاشکی بودی عدم تا بازرستی از عدم
من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق

پرورده کردم خان و مان سرگشته ام گرد جهان
گشتم ضعیف و ناتوان از دست عشق از دست عشق

هرنیمه شب از گلخنی تا روز سازم مسکنی 
چون گلخنی شد این دلم از دست عشق از دست عشق

هر روز و شب دیوانه ای در گوشۀ ویرانه ای
گویم به خود افسانه ای از دست عشق از دست عشق

این سو و آن سو میخزم سودای خامی می پزم 
انگشت به دندان میگزم از دست عشق از دست عشق

ای خواجه ما را چون شما صد فکر بُد در کارها
شد راست کار و بار ما از دست عشق از دست عشق

با کس نگیرم الفتی از خلق دارم وحشتی
جویم ز هر کس تهمتی از دست عشق از دست عشق

محیی خدا را خوان و بس این غم مگو با هیچ کس
نعره مزن تو زین سپس از دست عشق از دست عشق












۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

نسیم رضوان




چون تمام عمر نیکی کرد با تو آن کریم
از بدی خود چرا ترسی تو آخر ای لئیم

تو یتیمی با تو او هرگز نخواهد کرد قهر
زانکه او خود کرد نهی قهر کردن با یتیم

هرچه میخواهی تو از وی میدهد بیشک تو را
دست خالی کی رود سائل ز درگاه کریم

حقتعالی قادر است کو همچو موئی از خمیر
خلق عاصی را برآرد از نارجهیم

لطف او بی شک برابر می بود با نیک و بد
راست می ماند بدان سیبی که سازندش دو نیم

آن که رحمن و رحیم است دوست میدارد ترا
پس چه باک از دشمن دیگر ز شیطان رجیم

او به سوی تخت میخواباندت در گور تنگ
میوزاند مر ترا از روضۀ رضوان نسیم

دربهشت خلد زرّین خشت دادت در بها
پس خرید از تو پشیز قلب دائم ترس و بیم

چون زبان قال گردد  در سئوال گور لال
داردت ثابت قدم فی الحال بر عهد قدیم

دوستیها کرد با تو از ازل تا این زمان 
درمقام دوستی او نمی باشی مقیم

نعمت بسیار خواهد داد در عمر ابد
تا به نعمت ها کند محیی به جنّات النّعیم














۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

اندر سایۀ طوبی







اشک سرخ و روی زرد من گواه است ای کریم
برکمال عشق دیدار تو بالله العظیم

بی هوای تو هوادار تو کی خرّم شود
درهوای غرفه های قصر جنّات النّعیم

آتش عشق تو را ای دوست نتواند نشاند
تا ابد در دل اگر شعله زند نار جحیم

گربیندازی تو بر دوزخ تجلّی جمال
نیک و بد دارند منّت تا ابد باشد مقیم

گرنبودی وصل تو باشد قرین وصل تو
بعد چندین قرن ،چون زنده شود عظم رمیم

با تو عهدی بسته ام ای دوست در روز ازل
تا ابد خواهیم بودن برهمان عهد قدیم

چار جویِ آب و شهد و شیر و خُمر اندر بهشت
شربت بیمارِ دیدارِ تو نبوَد ای حکیم

آب حوض کوثر اندر سایۀ طوبی عطش
کِی نشاندی گر نبودی از سر کویت نسیم

برصراط پل اگر دوزخ بود چون نگذرد
بی سروپائی که رفته برصراط مستقیم

دوست اندر گوش عاشق راز گوید روز وصل
نیست اندر خورد گوش هرکس این درّ یتیم

دربرون پرده باشد این همه خوف و رجا
در درون پرده رو کانجا امید است و نه بیم

پای گدایان بر در او شئ لله برزنید
تا شما را بخشد آنچه دارد آن شاه کریم

دولت دیدار حق محیی چو یابی در بهشت
نور آن در طالعِ تو ، باشد از لطف عمیم





شئ لله = لفظ مرسوم سائلان هنگام گدائی در زمان قدیم
            به معنای چیزی در راه خدا بدهید











۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

چونکه یوسف نیست







گرمرا جان در بدن نبود ،بدن گو هم مباش
چونکه یوسف نیست با من ،پیرهن گو هم مباش

گر بمیرم لاشه من همچنان دور افکنید
چاک شد چون جامۀ جانم، کفن گو هم مباش

چون مرا رانی ز کوی خود، مخوان یارا رقیب
ازگلستان گر رود بلبل، زغن گو هم مباش

مرگ بالله بهتر است از زندگانی دور از او
گر نبینم یارخود ، این زیستن گو هم مباش

یکسر مویت مبادا کم شود ، هم گفته ای
گرنباشد محیی را  افکار من گو هم مباش





این فقط عنایت وکرامتی دیگراز حضرتشان بوده که درج این غزلشان در تارنما  مصادف شده با نیمه شعبان.