داد مرا جان تو باده ای از جان خویش
کفر مرا کرد گوهر ایمان خویش
حضرت او نیم شب گوید کای بوالعجب
هیچ مکن آشکار ،پنهان خویش
گرچه تو آلوده ای ،بندۀ ما بوده ای
بنده ندارد پناه جز در سلطان خویش
گر تو بگوید کسی ،کرده ای عصیان بسی
رحمت بسیار من ،گوید برهان خویش
ور نهد دست رد، بر رخ تو نیک و بد
رد نکنم من ترا، خوانم خاصّان خویش
درلحد تنگ تو صلح کنم جنگ تو
پیش تو روشن کنم، شعلۀ تابان خویش
خانۀ زندان گور ،پر بود از مار و مور
من بنمایم در او روضۀ رضوان خویش
خانۀ زندان تن روی نهد سوی من
بر سر کیوان زنم خیمۀ ایوان خویش
کردمت ای بوالفضول نام ظلوم و جهول
تا نفروشم به کس بندۀ نادان خویش
با امانت گران ، بنده توئی ناتوان
بار ترا می کشم محیی ز گیلان خویش