۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

همه شب








شب همه شب باتو می گوئیم راز
توبه غفلت پای ها کرده دراز

ای زما کرده فراموش گوئیا
سوی ما هرگز نخواهی گشت باز

خیز وترک خواب کن تا نیمه شب
ماوتو با یکدگر گوئیم راز

بی نیازم از تو و طاعات تو
با نماز و روزه ات چندین مناز

تونیاز آور برای من که نیست
طاعت شایستۀ تو جز نیاز

محیی گر کاری نکردی غم مخور
من تو را هم کارم و هم کارساز
















۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

عشق حق






هرکه درپیش توبرخاک بمالد رخسار
ملک کونین مسخّر بودش لیل و نهار

دگران گربه قدم برسرکوی تو روند
من به سر برسرکوی تو روم مجنون وار

سلطنت غیرتو کس را نسزد زانکه به لطف
هیچ دیّار ننالد زتودر هیچ دیار

هرکه شد عاشق دیدارتو او بشناسد 
دوزخ از جنّت و شادی زغم و مِی ز خمار

دیده بگشای که محبوب کریم افتاده است
می نماید به تو هردم زکمین او دیدار

عاشق آنست که سوزند و دهندش بر باد
بس که خاکستر او جوش کند دریا بار

شمّه ای گوی تو از لطف خدا بر در دیر
تا که کافر بگشاید زمیانش زنّار

گوش تو کر شده ای خواجه وگرنه به خدای
میکند بت به خدائیّ خداوند اقرار

جوش -مِی- می زد و می گفت که چون مست شوم
هیچ هم صحبت خود را نگذارم هشیار

عشق حق می رود اندر دل هر عاشقِ زار
باده اندر رگ وپِی پیش ندارد رفتار

در همه مذهب و ملت مِیِ عشق است حلال
زانکه بی او نتوان کرد خدا را دیدار

همدم ما مشو ای محیی که در آخر کار
بی گنه کشتن و آویختن است بر سرِ دار











۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

جانب گلشن








ای آنکه می نالی زدوران ،جورِ یار من نگر
اضطراب از من نگر صبرو قرار من نگر

جانب گلشن مرو کان، یک دو روزی بیش نیست
پر ز اشک لاله گون دائم کنار من نگر

ای که میگوئی ندادم دل به خوبان هیچگه
سوی میدان آی و شهسوارِ من نگر

سینه ام پرداغ و چهره گل گل از خوناب اشک
یک زمان سویِ من آ ، باغ و بهار من نگر

باشدت رحمی فتد در دل بیائی سوی من
حال زار من ببین شخص نزارِ من نگر

گرتو داری میل خوبان دیدۀ عبرت گشای
سینۀ پرسوزو چشم اشکبارِ من نگر

شکر کن محیی که در راه تو خاری بیش نیست
هرطرف صد کوه غم در رهگذار من نگر















۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

دل مجروح








ای ذکر تو را در دل ، هر دم اثری دیگر
وای از تو به ملک جان دارم خبری دیگر

از تیر ملامت ها داریم دلِ مجروح
جز لطف تو ما را نیست والله سری دیگر

سلطان جمال تو تا جلوه دهد خود را
برساخته از هردل ، آئینه گری دیگر

درمعرکۀ محشر آهی نزند عاشق
هردم  اگرش سوی تو در مقری دیگر

زان می که به او دادی در روز الست ای دوست
لطفی کن ومارا ده جامی،قَدَری دیگر

درخدمت حق گرتو مردانه کمر بندی
بخشد به تو هرلحظه تاج وکمری دیگر

درخانۀ بی روزن یعنی لَحَدِ تاریک
برجانِ تو خواهد تافت شمس وقمری دیگر

یا رب تو به مشتی خاک از بس که نظر داری
پیدا شده هرلحظه صاحب نظری دیگر

عیش تن و جان و دل از رهگذر عشقت
عشرت نتوان کردن از رهگذری دیگر

بردوخت دل و دیده از دیدن غیر حق
نبود دلِ مجنون را جز این هنری دیگر

هرکس که درِحق زد رو از همه درها تافت
زان در نتوان رفتن هرگز به دری دیگر

در آئینه دل دید محیی رخ یار و گفت
ای ذکر تو را در دل هر دم اثری دیگر
















خیمه به محشر





















طبل قیامت بکوفت آن ملک نفخ صور
کاتب منشور ماست مالک یوم النّشور

سر زلحد برزدیم خیمه به محشر زدیم
بی خدا اندر لحد چند نباشم صبور

ازسرشوق ونشاط پای نهم بر صراط
تا زدم گرمِ ما گرم شود آن نشور

ای که ندادی تو مال درطلبِ آن جمال
ما به تو بگذاشتیم دیدن دیدارِ حور

مست خدائیم ما ، کِی به خود آئیم ما
ساقی ما چون خداست  باده شراب طهور

نورخدا در نظرگاه تجلّی حق
با تو کند آنچه کرد با حجر کوه طور

وقت تجلّی از اودیدۀ بینا مجوی
اوچو نماید جمال، چشمِ تورا زوست نور

هرکه به نزدیکِ اوست دولتِ جاوید یافت
رویِ سعادت ندید آنکه از او ماند دور

مژدۀ وصل خدا گر به لحد بشنویم
زنده شود جان و تن پیشتر از نفخِ صور

حور چو آرا کنند رو به سوی ما کنند
چشم نگه دار از آن ،دوست بود بس غیور

مست تو قصر بهشت کرده به زیرو زبر
چون نکند  زانکه نیست هستیِ او بی قصور

گرچه تو قصر بهشت کرده ای عنبر سرشت
از جگر سوخته ،می برم آنجا بخور

میکند او بهرِدوست هرنفسی ماتمی
محیی ماتم زده کی کند ای دوست شور














































۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

آرزوی یار




عشق و بدنامی ودرد وغم به ما شد یارغار
تا محمّد(ص) وار باشد عاشقان را چاریار

آرزوی یار داری یار میگوید بیا
تا کند دلداری تو در دل شب های تار

گرم تر یک نیمه شب گو ای خدا در من نگر
پس شبان روزی نظر را شصت و سیصد میشمار

یارگفت هرجا که باشی با توام یادت کنم
از چنین یاری فرامش کرده ای  تو، یاد دار

روح تو مرغی است کز نزد خدا آمد به تن
بی خدا مرغ خدائی را کجا گیرد قرار

ساقیا زان می که گفتی می دهم در آخرت
کم نخواهد شد که در دنیا کنی جامی نثار

کاروان ها در بیابان ها هلاک انداز عطش 
ابر رحمت را بیار وقطرۀ چندی ببار

باردارد شیشه های می ، صراحی های شاه
اشتر مستی که نه افسار دارد نه مهار

شاه میگوئی تو ما را حاضر قندیل باش
عاشق و مجنون و مستم آه دست از من بدار

خاک آدم را خدا تخمیر می کرده هنوز
که فتاده بر سر مستان حضرت این خمار

برسر هر موی مشتاقان زبان دیگر است
کزخدا دیدار می جویند هر لیل و نهار

گرتماشای جمال حق تعالی بایدت
درمیان عاشقان انداز خود را روز بار

در دل شب ها بگریم گویم آن دلدار را 
یا دلی ده یا دل کز بیدلان بر وی بیار

گر رسم روزی به دوزخ قصه خود گویمش
تا بگرید بر من بیچاره آتش زار زار

تا قیامت محیی خواهد خواند این ابیات را
خلق و عالم هم بپای میروند هم پایدار



















نورایمان









دوست می گوید که ای عاشق اگر داری صبور
ازفراق ما منال وصبر کن تا نفخ صور

اندر آن مجلس که بیند خلق دیدار خدا
ازجگرهای کباب عاشقان باشد بخور

آن که از خواب خوشت بیدار می سازد منم 
چون بگوئی تو گناهانم بیامرز ای غفور

گور گهوار است ،تو طفلی ودایه لطف دوست
خوش بخوابایند وخوابت داد تا یوم النّشور

نور ایمان در دل و دل بارگاه نور حق
خوش چراغی کاو دهد در پیش نورالنور نور

 ای گنه کاران شما را بی شک آمرزد خدا
به بود از پوستین کیش چو سنجاب و سمور

دارد از نور خدائی چهره تو آگهی 
زردی روی تو باشد سرخی رخسار جور

حور عین خال سیه زد بر رخ از رنگ بلال
از حبش بنگر چه خوش مشّاطه ای کرده ظهور

درتجلّی این ندا آمد که خواهد دیدنم
هرکه بر من خاطر خود داشت شب را در حضور

چون برون آئی زدنیا پیشواز آیم ترا
گویم ای محیی چه خوش برکوفتی این راه دور












تجلّی جمال









گرنخواهدبود اندر صدرجنّت وصل یار
قعر دوزخ عاشقان خواهند کردن اختیار

حورعین هر چند می دارد جمال با کمال
تو برابر با تجلّی جمال حق مدار

عابدان نظّاره نتوان کرد یک حور بهشت
گر ندارد عاشقان مست را در انتظار

جامِ مالامال در ده ای خدا خمرِ طهور
اندرونی لغو باشد نی صداع و نِی خمار

گربیفتد در جهنم یک تجلّی جمال
بشکفد گل های رنگارنگ در وی صدهزار

روی زرد عاشقان رنگین کند در روز حشر
تخت زرّین بهشت و خانهای زرنگار

سایۀ طوبی وجنّت حوض کوثر را کجاست
از حلاوتها که باشد در وصال کردگار

اندرآن خلوت که آنجا ره نیابد جبرئیل
میرود از فارس سلمان و بلال از زنگبار

تن به نعمتهای جنّت میشود پرورده لیک
جان بباید پرورش از دیدن پروردگار

گر برانگیزی ز خاک گور بنمائی جمال
خلق مسکین را زگریه دیده ها گردد غبار

وعدۀ دیدار گردر قعر دوزخ می کنی
می کشد در چشم،آتش را، خلائق سرمه وار

محیی گر دیدار رحمت بایدت از عزّوجل
دامن مردان بکیر و صبر کن تا روز بار

















سیّد انبیاء







ای قصر رسالت تو معمور
منشورِ رسالت ازتو مشهور

خدّام ترا غلام گشته
کیخسرو کیقباد و فغفور

درجملۀ کائنات گویند
صلواتِ تو تا دمیدن صور

معراج تو تا به قاب قوسین
جبرئیل به ره بماند از دور

هم حلقه به گوش توست غلمان
هم بندۀ کمترین تو حور

بنوشته خدای پیش از آدم(ع)
از بهر رسالت تو منشور

از هیبت غیرت تو موسی(ع)
دیدار خدا ندید بر طور

روشن ز وجود توست کونَین
ای باطن و ظاهرت همه نور

ای سیّد انبیای مرسل
ای سرور اولیای منصور

گُل از عرق تو یافته بوی
شد شَهد در اندرون زنبور

هرکس به جهان گناهکار است
گشته به شفاعتِ تو مغفور

محیی به غلامی تو زد لاف
از راه کرم بدار معذور




                                      فغفور = پاکر،پادشاه اشکانی که در تمام جنگهایش پیروز شد.












سرمست صبغت الله









وقت مستی بلبلان آمد
گوئیا گل به بوستان آمد

بلبل آنجا خموش و حاضر باش
بشنو این سِر که در میان آمد

مجلسِ عاشقانِ مستِ خدا
سرخوش آنجا نمی توان آمد

عاشق رنگ و بوئی ای بلبل 
پای گل جای تو از آن آمد

ما که سرمست صبغت اللّهیم
جای ما باغ لامکان آمد

چشم تو برگل جهان و مرا
دیده بر خالق جهان آمد

رو بازاری و به آزاری
جای بازاریان دکان آمد

باش تا من بنالم ای بلبل
کاین همه خلق درفغان آمد

دم مزن پیش ما که ناله تواست
ناله ای گر سر زبان آمد

نالۀ ما شنو که بر در دوست
کو بسوز از میان جان آمد

 عاشقان در جهان نمی گنجند
این قفس چون ترا مکان آمد

عشق با تو گل است روزی چند
عشق ما عشق جاودان آمد

خانه آب و گل به خود زاری
این روش راه نازکان آمد

محیی آثار قدرت حق دید
چون بهار آمدو خزان آمد






صبغت الله =اشاره به آیه قرانی ،یعنی
رنگ آمیزی خدا،رنگ خدا که بیرنگی است












۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

بلای ناگهان





دل ناشاد من شاید که روزی شادمان گردد
ولی مشکل که آن نامهر هرگز مهربان گردد

مرا گر شادی ای در دل رسد ناگه بدان ماند
که درشهری غریبی آیدوبی خانمان گردد

چنین که امروز زان بدخو بلا انگیز میبینم
عجب نبود که روزی فتنه آخر زمان گردد

گر این بار دل من آسمان خواهد که بردارد
 نجنبد هیچگه از جای خود چون من ناتوان گردد

برآن بودم که دل را مرهم بهبود خواهد شد
چه دانستم که جانم را بلای ناگهان گردد

اگر جامی جدا از لعل می گون تو می نوشم
همانجا خون شود در چشم خونریزم روان گردد

غم محیی بخور زان پیش کز سودای زلف تو
برآرد سر به شیدائی و رسوای جهان گردد











شیوه شیرین








مراکشتی و گوئی خاک این بر باد بایدکرد
چرا بردردمندی این همه بیداد باید کرد

همه کس از تو دلشادند غیر از من که غمگینم
نمی گوئی دل این هم زمانی شاد باید کرد

شدم پیر از غم تو کز جوانی بنده ام از جان
نه آخر بندۀ پیر ای پسر آزاد باید کرد

حکایت های حسن او به غیر من نباید گفت
حدیث شیوۀ شیرین بر فرهاد باید کرد

چه عمرست این که درشبها بودهرکس به خواب خوش
مرا تا روز از دست غمت فریاد بایدکرد











۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

شرح جور یار


















نمی دانم که او تا کی پی آزار خواهد شد
نگوید این دلم آخر از او بیزار خواهد شد

بدین خو چندروزی گر بماند ازجفای او
تنم بیمار خواهد گشت وجان افگار خواهد شد

به خواب مرگ شد بخت من وگویند یارانم
که تو فریاد و افغان کن که او بیدار خواهد شد

مکن بهر خدا عزم گلستان با چنین روئی
که دانم باغبان شرمنده از گلزار خواهد شد

مَیَفشان دست چندی ای سرو ناز من
که هوش جان زدست دست تو افگار خواهد شد

چه گویم شرح جور یار و درد خویش با مردم
که بی تسکین مرا گویند " با تو یار خواهد شد"

زاندوه دل چاک و جگر تا کی برد محیی
که این عشق است و اینها هر زمان بسیار خواهد شد












فرهاد و بیستون











شاخِ گل از نازکیّ یار یادم می دهد
برگ گل زان گلرخ رخسار یادم می دهد

 چون روم درکوه تا از یاد او فارغ شوم
می خرامد کبک و زان رفتار یادم می دهد

هر کجا بینم گلی با خار میسوزم که آن
همدمیّ یار با اغیار یادم می دهد

داستان تیشۀ فرهاد و کوه بیستون
خار خار سینه افکار یادم می دهد

چون روم درگلستان کز خویش آسایم دمی
بانگ بلبل ناله های زار یادم می دهد

رسته بودم از جفایش وه که جور روزگار
باز خونریزی آن خونخوار یادم می دهد

جان شیرین سوزدم چون شعر محیی بشنوم
زانکه شیرینی آن گفتار یادم می دهد










آرزو دارم








روزنی جز زخم تیرش در سرای تن مباد
غیر داغ حسرتش تا بام آن روزن مباد


عاشق روی بتان یا رب مبادا هیچکس
ورکسی عاشق شود یارا به سان من مباد


کرده از تیرجفا هرلحظه چاکی در دلم
آنکه از خاریش هرگز چاک در دامن مباد


مهرومه را روشنی از پرتو رخسار توست
بی رخت هرگز چراغ مهر ومه روشن مباد


جنّت عاشق چو باشد بعد مردن کوی یار
مرغ جانم را جز آن دیوارو در مسکن مباد


آرزو دارم که در عشقت تن بیمار من
خالی از افغان وزاری فارغ از شیون مباد


تاج شاهی چون شود با خاک یکسان عاقبت
افسر محیی به جز خاکستر گلخن مباد
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 











طعنه بدخواه





من نمی گویم که جور روزگارم میکشد
طعنه بدخواه و بد عهدی یارم می کشد

دور از او بی طاقتی باشد که روزی چند بار
محنت و دردی و داغ انتظارم می کشد

من نهانی عشق ورزم با دل آن تندخو
از برای عبرت خلق آشکارم می کشد

در روم در کوچه ای بازیچۀ طفلان شوم
ور نشینم گوشه ای فکر تو زارم می کشد

شب گذارم در خیالت روزگارم چون شود
روز،فکرِ نالۀ شبهای تارم می کشد

شوق دیدارت مرا زین پیش و کنون
آرزوی بوسه امید کنارم می کشد

می کشد زحمت طبیبی غافل است از اینکه او
همچو محیی سوزش جان فکارم می کشد





خاکستری








کسی کو یار خود دارد چرا بر دیگری بندد
حرامش باد عشق آنکس که هم بر دیگری بیند

از این آتش که من دارم زشوق او عجب نبود
که آن مه چون به بالین آیدم خاکستری بیند

همه عالم زتاب مهر سوزنده شده عمری
که مهر از رشک این سوزد که از خود بهتری بیند

اگر عاشق زدل نالد زگریه نیست پروایش
اگر بر جای هر مو برتن خود نشتری بیند

نکرد آن نامسلمان هیچ رحمی و می دانم
که بر من سوزدش دل گرسوی من کافری بیند

خوش آن ساعت که در کوی بتان محیی رود سرخوش
به دستی شیشه در دستی پر از می ساغری بیند






 





 











































۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

چون برقع بر اندازد






تعالی الله چه حسنست این که چون برقع براندازد
اگرباشد دل از آهن که همچون موم بگدازد

همه خوبان به حسن خویش می نازند
چنان باشد که حسن او به روی خوب می نازد

بود رسم پری رویان که با دیوانگان سازند
شدم دیوانۀ آن تندخو یاری که او با من نمی سازد

مکن ای مدّعی عیبم اگر نالم جدا از یار 
که من در هجر می سازم و لیکن دل نمی سازد

کجا پروا کند محیی که در عالم بود عاری
چنان مشغول کار است او که با خود هم نپردازد





















حضور درد





زسر تا پا ی من گر همه اندوه و غم باشد
هنوز از اینچنین دردی که دارم از تو کم باشم

چگونه سر بسائی بر فلک کز غایت عزّت 
به هر جا پا نهی سرها ترا زیر قدم باشد

غنیمت دان حضور درد و غم ای دل که دوران را
وفائی نیست چندانی و صحبت مغتنم باشد

خوش است از خوبرویان گه جفا گاهی وفا  لیکن
زمن مهر و وفا از تو همه جور و الم باشد

دم آب از سفال سگ بکوی یار نوشیدن 
مرا خوش تر بود زان باده کان در جام جم باشد

خلاصی گر زهستی بایدت عاشق شو ای محیی
که اوّل گام در عشق پری رویان عدم باشد




دارم امید





تا ابد یا رب زتو من لطف ها دارم امید
از تو گر امّید بُرَّم از کجا دارم امید

زیستم عمر بسی چون دشمنان ،دشمن مگیر
بی وفائی کرده ام از تو وفا دارم امید

هم فقیرم هم غریبم ،بیکس و بیمار و زار
یک قدح زان شربت دارالشّفا دارم امید

منتهای کارتو دانم چو آمرزیدنست
زان سبب من رحمت بی منتها دارم امید

هرکسی امّید دارد از خدا وجز خدا
لیک عمری شد که از تو ،من تو را دارم امید

هم تو دیدی من چه ها کردم وپوشیدی زلطف
هم تو میدانی که از تو من چرا دارم امید

ذره ذره چون جدا گرداندم خاک لحد
بهرِ هر ذره زتو فضل خدا دارم امید

دمبدم بد گفته ام بد مانده ام بد کرده ام
با وجود این خطاها من عطا دارم امید

روشنی چشم من از گریه کم شد ای حبیب
این زمان از خاک کویت توتیا دارم امید

محیی می گوید که خون من حبیب من بریخت
بعد از این کشتن از او من لطف ها دارم امید









آه از آن ساعت





یا رب آن ساعت که خلق از ما نیارد هیچ یاد
رحمت خود کن قرین ما الی یوم التّناد

نامه نیکان شده برطاعت آیا چون کنم
نامه های ما بدان چیزی ندارد جزسواد

اینچنین کالای پرعیبی که گردد روز ماست
گرنبودش روز بازارش بنامت جز کساد

عید شد عیدی به رحمت ده خداوندا به ما
ورتو ندهی ازکه جویند بندگان نامراد

ردمکن یا رب تو ما را چون به بازار الست
عیبهای ما همه دیدی وکردی نامراد

شب رسن در گردن اندازم بگریم زار زار
از غم عمر عزیز خود که بر دادم به باد

این زمان از بس که بی او زندگانی می کنم
وقت مردن جان نمی دانیم چون خواهیم داد

آه از آن ساعت که عزرائیل قصد جان کند
جان شیرین را بباید داد ولب نتوان گشاد

تا دم آخر چه خواهد کرد با ما آه ،آه
ای خوشا وقت کسی کز مادرش هرگز نزاد

نامه می خوانند و می گویند کرام الکاتبین
درجمیع عمر این بنده نیاورد خوف یاد

پیش تابوتم منادی کن بگو این بنده ای است 
کو گنه بسیار کرده برخدا کرد اعتماد

یا رب آن کس را بیمرزی که بعد از مرگ ما
روح ما را او به تکبیری کند گهگاه یاد

گربخاکم بگذری یا بگذرم بر خاطرت
این دعا می کن که یا رب گور او پر نور باد

رحم خواهد کرد بر من خواهد آمرزیدنم 
روی زرد خود چو بر خاک لحد خواهم نهاد

محیی گر چه بس بدی کرده ندارد نیکوئی
لیک میدارد به جان درحق نیکان اعتماد





شبی وصل حبیب




آن که آتش افکند درخلق جانان من است
وانکه می سوزد از آن رویش همین جان من است

تا شدم دیوانه پیشم قصر شه ویرانه است
کآسمان فیروزه ای ازطاق ایوان من است

عشق ورزیدم نهان ای وای بر من کین زمان
نقل هرمجلس حدیث عشق پنهان من است

گرفلک خواهد که سازد خانه مردم خراب
گو مکش زحمت که کار چشم گریان من است

آنچه در "دم" بگذرد باشد شبی وصل حبیب
وآنچه را پایان نباشد روز هجران من است

مرد محیی و سیه پوشید بهر ماتمش
هرکجا ورقی بود ز اوراق دیوان من است