۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

مي صافي





می صافی طلب جانا که دردی کش گرانخوار است
تو از ساقی نشانی گو که اينجا مست بسيار است

از اين سودای عشق آخر سرت بر باد خواهی داد
سرت چون می رود خواجه چه جای فكر دستار است

ز پر کيسه ترا نقدی برون می بايد آوردن
چنين کار آيد از دزد سبكدستی که طرّار است

در دکان هر مردی منادی کرد شبگردی
که شب غافل مشو خواجه، عَسَس با دزد هميار است

چو سلطان يار دزدان شد بشارت ده تو دزدان را
نه دست و پای می برند نه زندانست ونه داراست

بشارت دادآن سلطان مترسيد ای تهی دستان
آه گنجِ رحمتِ رحمان نثار هر گنه کار است

شب اندرخورکه چون سلطان به جاسوسی همی گردد
کسی واقف شود زين سرکه او شبگرد عيار است

به محشر چون شوی حاضر گناهانت شود ظاهر
نترسی زان تو ای عاصي خداوند تو ستار است

چرائی بنده غمگين چو از لطف و آرم آخر
ترا با عيب های تو خدای تو خريدار است

خدا می گويد ای بنده من آن سلطان با لطفم
آه بر درگاه من هر گه که می آيی ترا بار است

برخ گر زرد شد عاشق نه يرقان باشد ونه دق
طبيب عاشقان داند که از بهر چه بيمار است

شراب عشق چندان خور که سرازپای نشناسی
که سرمستان حضرت را زهشياری بسی عار است

شتر چون مست مي گردد دهانش از علف بندد
اگر مست خدائی تو چرا حرص توبا خاراست

اگر مستی تو پاکوبان همی پرّی بيابان را
اگر هوشيار می ترسی که راه کعبه پر خاراست

ترا يك حج بود سالی ولی در کوی يار ما
گذارد هر زمان حجّی کسی کو عاشق زار است

طواف کعبه کن حاجی مرا بگذار در کويش
که حجّ اکبر عاشق طواف کوی دلدار است

شهيدان را نمی شويند شهيد دون مشو محيی
که اندر مذهب رندان کسی کو مُرد مردار است