۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

آرزوی یار




عشق و بدنامی ودرد وغم به ما شد یارغار
تا محمّد(ص) وار باشد عاشقان را چاریار

آرزوی یار داری یار میگوید بیا
تا کند دلداری تو در دل شب های تار

گرم تر یک نیمه شب گو ای خدا در من نگر
پس شبان روزی نظر را شصت و سیصد میشمار

یارگفت هرجا که باشی با توام یادت کنم
از چنین یاری فرامش کرده ای  تو، یاد دار

روح تو مرغی است کز نزد خدا آمد به تن
بی خدا مرغ خدائی را کجا گیرد قرار

ساقیا زان می که گفتی می دهم در آخرت
کم نخواهد شد که در دنیا کنی جامی نثار

کاروان ها در بیابان ها هلاک انداز عطش 
ابر رحمت را بیار وقطرۀ چندی ببار

باردارد شیشه های می ، صراحی های شاه
اشتر مستی که نه افسار دارد نه مهار

شاه میگوئی تو ما را حاضر قندیل باش
عاشق و مجنون و مستم آه دست از من بدار

خاک آدم را خدا تخمیر می کرده هنوز
که فتاده بر سر مستان حضرت این خمار

برسر هر موی مشتاقان زبان دیگر است
کزخدا دیدار می جویند هر لیل و نهار

گرتماشای جمال حق تعالی بایدت
درمیان عاشقان انداز خود را روز بار

در دل شب ها بگریم گویم آن دلدار را 
یا دلی ده یا دل کز بیدلان بر وی بیار

گر رسم روزی به دوزخ قصه خود گویمش
تا بگرید بر من بیچاره آتش زار زار

تا قیامت محیی خواهد خواند این ابیات را
خلق و عالم هم بپای میروند هم پایدار